یه روزی آنشرلی و سوباسا هم دیگرو تو کافی شاپ دیدن. آنشرلی، سوباسا رو به میز خودش اینوایت کرد و سوباسا هم آنشرلی را برا یه فنجون اسپرسوی داغ به لیست ي کافه من اد کرد.
آنشرلی: وای به خدا می خوام کارامو انجام بدم اما خب می دونی وقت نمی کنم به همشون برسم. هم دانشگاه دارم هم کار خونه هم زیاده دیگه وقتی برای سر خاروندنمم نمی مونه.
سوباسا که اینو شنید با خودش گفت آخ جون کیس مناسب ازدواجمو پیدا کردم. هم دانشگاه می ره هم کارخونه داره و این یعنی علم و ثروت با هم.
اما خب سوباسا نمی دونست که آنشرلی کار ِ خونه زیاد داره نه اینکه کارخونه. حالا بهتره ما به مسایل شخصیشون کاری نداشته باشیم چون ملاک و معیار هرکسی مثه مسواک می مونه فقط مخصوصه خودشه. بهتره بپردازیم به قسمتای آموزنده داستان.
سوباسا: اصلن اینو قبول ندارم. آنشرلی جان. اینکه ادما وقت ندارن فقط یک بهانه اس. یک بهانه
آنشرلی: جدی می گم وقت کم می آرم.
سوباسا: تو می دونی که تو همون قد وقت داری که ادیسون داشت، انیشتین داشت، دکتر حسابی داشت.
آنشرلی: حرفات واقعن برام جالبه. مخصوصا تا من یادمه همش داشتی فوتبال بازی می کردی و با کاکرو دعوا داشتی. حالا چی شده اینطوری خوب حرف می زنی خوب عمل می کنی و قدر وقتتو می دونی با اینکه هم درس می خونی هم مدیر هستی هم برای خودت چندتا شرکت موفق زدی؟
سوباسا: ببین راستشو بخوای من رفتم تو ورزشگاه باما برای تماشای یه مسابقه ی مهم. مسابقه ای بود بین آدمایی که می خواستن موفق بشن در مقابل شرایط و مشغله های کاری و زندگیشون. منم به عنوان مهمان ویژه دعوت شدم و توی جایگاه وی آی پی که فقط مخصوص مدیرا بود رو شماره ی صندلیم که 2050 بود نشستم. روی صندلی 2050 من نوشته بود به مدیریت زمان خوش آمدید. از امروز شما هم همانقدر وقت دارید که بتهوون، انیشتین، دکتر حسابی، مهاتما گاندی، مدیر شرکت تویوتا، مدیر شرکت سامسونگ وقت داشتند. خواستم همه ی 2050 رو شرکت کنم. اما با خودم گفتم باید 85000 تومان بپردازم. دو دل شدم که یهو کارشناس آموزش دستشو زد رو شونه ام و گفت: اگه می خوای تو زندگیت موفق باشی دوتا چیز یادت نره.
چیز اول: صرفه جویی در همه چیز به جز آموزش
چیز دوم: صرفه جویی در همه چیز برای آموزش