0
021284284

تخفیف ویژه عید مبعث ۱۳۹۶

عید مبعث


 

جهت اطلاع همیشگی از تخفیف های بنیاد در کانال تلگرام ما عضو شوید : TELEGRAM


 
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افق‌هاى دور دوخته بود و با خود مى‌اندیشید. صحرا، تن آفتاب‌سوخته خود را، انگار در خُنکاى بیرنگ غروب، مى‌شست.
محمد نمى‌دانست چرا به فکر کودکى خویش افتاده است. پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایى به یاد داشت که از شش سالگى فراتر نمى‌رفت . بیشتر حلیمه، دایه خود را به یاد مى‌آورد و نیز جدّ خود عبدالمطلب را. اما، مهربان‌ترین دایه خویش، صحرا را، پیش از هر کس در خاطر داشت: روزهاى تنهایى؛ روزهاى چوپانى، با دست‌هایى که هنوز بوى کودکى مى‌داد؛ روزهایى که اندیشه‌هاى طولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و کوه‌هاى برافراشته و شن‌هاى روان و خارهاى مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایى او بود. آن روزها گاه دل کوچکش بهانه مادر مى‌گرفت. از مادر، شبحى به یاد مى‌آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسى که وقار او را همان قدر آشکار مى‌کرد که تن او را مى‌پوشید. تا به خاطر مىآورد، چهره مادر را، در هاله‌اى از غم مىدید. بعدها دانست که مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى که او خود مادر را .
روزهاى حمایت جدّ پدرى نیز زیاد نپایید .
از شیرین‌ترین دوران کودکى آنچه به یاد او مى‌آمد آن نخستین سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنى و در یاد ماندنى با قدیس نجران . به خاطر مى‌آورد که احترامى که آن پیر مرد بدو مىگزارد کمتر از آن نبود که مادر با جد پدرى به او مىگذاردند .
نیز نوجوانى خود را به خاطر مى‌آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت . پاکى و بىنیازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان، او را به نزاهت و امانت مىستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین مى‌خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانى پاک داشت و با واگذارى تجارت خویش به او، از سال‌ها پیشتر به نیکى و پاکى و درستى و عصمت و حیا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خدیجه، در بیست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج کرد. در حالى که خود حدود چهل سال داشت.
محمد همچنان که بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى‌نگریست و خاطرات کودکى و نوجوانى و جوانى خویش را مرور مى کرد. به خاطر مى‌آورد که همیشه از وضع اجتماعى مکه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان که با خرد و ایمان او سازگار نمىآمد رنج مى‌برده است. او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهى نیست؟ با تجربه‌هایى که از سفر شام داشت دریافته بود که به هر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهى براى نجات جهان بجوید. با خود مى‌گفت: تنها خداست که راهنماست.
محمد به مرز چهل سالگى رسیده بود. تبلور آن رنجمایه‌ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیارى را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مىگذرانید.
آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایى گیرا و گرم در غار پیچید:
بخوان!
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگریست .
صدا دوباره گفت:
بخوان!
این بار محمد با بیم و تردید گفت:
من خواندن نمى‌دانم .
صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت که آدمى را از لخته خونى آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را که نمىدانست بیاموخت…
و او هر چه را که فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى که از غار پایین مى‌آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهى عشق برخود مىلرزید. از این رو وقتى به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
مرا بپوشان، احساس خستگى و سرما مى‌کنم!
و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت:
آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبرى خدا برگزیده شدم!
خدیجه که از شادمانى سر از پا نمى‌شناخت، در حالى که روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى‌پوشانید گفت:
من از مدت‌ها پیش در انتظار چنین روزى بودم، مىدانستم که تو با دیگران بسیار فرق دارى، اینک در پیشگاه خدا شهادت مىدهم که تو آخرین رسول خدایى و به تو ایمان مى‌آورم.
پیامبر دست همسرش را که براى بیعت با او پیش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زیبایى که بر چهره همسر زد، امضاى ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.
پس از آن، على که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آن که هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه، با پسر عموى خود که اینک پیامبر خدا شده بود به پیامبرى بیعت کرد .
سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و على و یکى دو تن از نزدیکان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه، کسى دیگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا مىکردند و آنگاه پیامبر براى آنان قرآن مى‌خواند و یا از آدابى که روح القدس بدو آموخته بود سخن مىگفت تا آنکه فرمان ” و انذر عشیرتک الاقربین”؛ «اقوام نزدیک را آگاه کن» از سوى خدا رسید.
پیامبر همه اقوام نزدیک را به طعامى دعوت کرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
کاروان‌سالار به کاروانیان دروغ نمى‌گوید. سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست، من پیامبر خدایم ، به ویژه براى شما و نیز براى همگان، سوگند به خدا همان گونه که به خواب مى‌روید روزى نیز خواهید مُرد و همان گونه که از خواب بر مىخیزید روزى نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده‌اید خواهند رسید و براى کار نیکتان، نیکى و به کیفر کارهاى بد، بدى خواهید دید و پایان کار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب، نخستین کس بود از ایشان که گفت:
پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق مىکنیم و به تو ایمان مىآوریم . به خدا تا من زنده‌ام از یارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى دیگر پیامبر، ابولهب، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت:
این رسوایى بزرگى است! اى قریش ، از آن پیش که او بر شما چیره شود بر او غلبه کنید.
در پاسخ، ابوطالب خروشید که: (تهیه شده در مطالب تاریخی بنیاد آموزش مجازی ایرانیان)
سوگند به خداوند، تا زنده‌ایم از او پشتیبانى و دفاع خواهیم کرد.
با این گفتار صریح و رسمى ابوطالب که رئیس دارالندوه و در واقع شیخ ‌الطائفه قریش بود، دیگران چیزى نتوانستند بگویند.
پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت:
پروردگارم به من فرمان داده است که شما را به سوى او بخوانم ، اکنون هر کس از شما که حاضر باشد مرا یارى کند برادر و وصى و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على علیه السلام که جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت:
اى رسول خدا، من تا آخرین دمى که از سینه بر مىآورم به یارى تو حاضرم.
دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت:
این (جوان) برادر و وصى و جانشین من است، از او اطاعت کنید.
قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
اینک از پسرت فرمان ببر که او را بر تو امیر گردانید!
آنگاه با قلب‌هایى پر از کینه و خشم، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
اندکى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسید و پیامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
اى مردم، اگر شما را خبر کنم که سوارانى خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور مى دارید؟
همه گفتند:
آرى، ما تاکنون هیچ دروغى از تو نشنیده‌ایم.
آنگاه پیامبر یکایک قبایل مکه را به نام خواند و گفت:
از شما مى‌خواهم که دست از کیش بت پرستى بکشید و همه بگویید: لا اله الا الله.
ابولهب که از سران شرک بود با درشتخویى گفت:
واى بر تو، ما را براى همین گرد آوردى؟
پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت. در این جمع از قریش و دیگران، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیده بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.
مشرکان سخت مىکوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهى را خاموش کنند، اما نمىتوانستند. ناگزیر به آزار و شکنجه و تحقیر کسانى پرداختند که به اسلام ایمان مىآوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و على و جعفر و ایذاى علنى آنان خوددارى مىکردند .
دیگران، از آزارهاى سخت مشرکان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهیره و چند تن دیگر که نام‌هاى درخشانشان بر تارک تاریخ مقاومت و ایمان مىدرخشد و خون‌هاى ناحق ریخته آنان، آیینه گلگون رادى و پایدارى و طنین خدا خواهى ایشان، زیر شکنجه‌هاى استخوان سوز کوردلان مشرک، آهنگ بیدارى قرون است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *